برچسب : نویسنده : samirarezaeephilosophyut بازدید : 1
بالأخره پایاننامه تمام شد. نیاز به زمان دارم برای آنکه ببینم چه بر من گذشته است؛ چه در تجربۀ نوشتن آن، چه در محصول نهایی کار. باید زمان بگذرد تا دریابم چه تجربهای از نوشتن بود که مرا از نوشتن در اینجا بازمیداشت. اصلا چرا اینطور شده است که منی که همیشه به دفترچههایم خو کرده بودم، به متنهایی که باید حتما عازم جایی میشدم، تا در خلوتی، گوشۀ طبیعتی، جایی آنها را بنویسم، حالا هر دفترچۀ تازهای که میخرم، بدل به دفتر برنامهریزی میشود؟ باید زمان بگذرد تا حتی خود کاری را که انجام دادهام، بتوانم از نو ببینم و از نو دریابم. با این حال چیزی از آن دور، مثل ستارهای در آسمان یک شب آلودۀ غبار گرفتۀ تهران، خودنمایی میکند؛ یک کلمه: نیرو. چشمانم را که میبندم، این کلمه، خاطرۀ محوی است که از لابهلای تمام آن خطوط برایم مانده. موضوعی که من روی آن کار کردم، «اروس» بود. «اروس»، معنای وسیعی در زبان یونانی دارد؛ از کامورزی تنانه تا فکرورزی نفسانی، از عشق تا دوستی. اما آنچه از این موضوع برای من ماند، تعبیر «نیرو» بود. هرچه بیشتر در نوشتن پایاننامه پیش رفتم، بیشتر دریافتم که اروس طرح نحوی از «حرکت» و به همین میزان طرح نحوی از «نیرو» است. «نیرو» واژۀ خاصی است؛ کیفیت دارد. گرچه غالبا «نیرو» را با «قوه» و «بالقوگی» یکسان میانگاریم، اما این تعبیر با خود واژۀ نیرو برابری نمیکند. نیرو قوه نیست؛ دستکم تا آنجایی که ما قوه را به فعلیت «میرسانیم»، اما نیرو را «آزاد میکنیم».اصلا گویی از ابتدا در کلمۀ نیرو، طرح آزادی نهفته است. شاید اگر اینطور بنگریم، بیشتر بتوان نیرو را با قوه، نه در معنای آنچه روبروی فعلیت است، بلکه در آن معنی که قوه با «توان» و «قوت» ترادفی دارد، هممعنی در نظر گرفت.طول میکش, ...ادامه مطلب
این مدت بنا بر تصادفات زمانی، مثل خانهتکانی عید و جابهجایی کتابها و دفترها بعد از مدتها، به تصاویر یا یادداشتهایی از گذشتههای خیلی دور برخوردم. من، خوب یا بد، آدم خاطرهبازی نیستم؛ نه از آنان که خاطرات را دلنشین و با جزئیات به یاد میآورند و تعریف میکنند، نه از آنانی که خاطرهسازند. تصادفات زمانی این روزها اما مرا به گذشتههای دور برد. به کتابها، یادداشتها و نوشتههایی از خودم برخوردم که برخیشان حتی تا کودکیام و اولین تجربۀ یادگیری نوشتن بازمیگشت. سراغ پوشۀ خاطراتم هم رفتم؛ نوشتهها و عکسهایی پراکنده، از لحظات و روزهایی پراکنده. دستِآخر آمدم سراغ همینجا. همینجا را از سر تا ته خواندم. تجربۀ عجیبی بود. هرقدر عقبتر میرفتم و بعد هم به جلو میآمدم، میدیدم همه چیز «تکرار» است. در بازههای مختلف زمانی، تنها محتوای موضوعات تغییر کرده است- آن هم اگر تغییر کرده باشد- حال آنکه مسائل موجود، شیوۀ طرح آنان و شکل حل آنان-اگر حل شده باشد- کاملا یکسان است. نمیخواهم بگویم انتظارش را نداشتم؛ مدتهاست که میدانم و با این مسئله درگیرم که آیا من هرگز در زندگیام تغییری کردهام یا نه. و در اینجا هم به تفکیک تغییر در عوارض و جوهر نظر دارم. مرادم از تغییر، تغییر در عوارض نیست؛ مثل آنکه به طرز عجیبی احساس میکنم چهرهام تغییر کرده است. مرادم تغییر در جوهر است؛ آیا من هرگز توانستهام از پوست خود بیرون بزنم؟ مدتهاست که با این مسئله درگیرم، اما راستش انتظار نداشتم در تجربۀ خاطرهگردی این مدت، چنین عیان و بیهیچ نیازی به تفسیر، احساس کنم که بیشتر در خود گیر کردهام تا اینکه از خود بیرون بزنم. هربار که به مسئلۀ «تغییر» فکر میکنم، دو نظرگاه پیش چشمم میآید: یکی نظرگاه روانشناسانه و د, ...ادامه مطلب
بدنم زودتر از آنچه انتظارش را داشتم، انتقامش را کشید.پیش از آنکه بیماریام شروع شود، یک ماههای بسیار پرتنش را پشت سر گذاشتم؛ تنشهایی بیشتر از جنس شوک، که اگر خودش را به شکل بیماریهای فعلیام نشان داده و نه به شکل انواع مختلفی از سکته، احتمالا به بختیاری سن کمم بوده است. به طور مثال به گمانم گرفتگی عضلات کمر و گردنم از همان شبی به طور جدی آغاز شد که نصفهشب، در حالی که چند شبی را پرفشار و بدون خواب گذرانده بودم، با جیغ « دوست رها» از خواب پریدم. بیماریاش به او فشار آورده بود و مدتی طولانی فقط فریاد میکشید. من تا مدت زیادی نمیدانستم که چرا فریاد میکشد و برایم شبیه به آن بود که عزیزی در دستانم جان دهد. آن شب گذشت اما گرفتگی من نگذشت. چند وقتی را با درد و مسکن و آمپولهای عضلانی گذراندم تا روزی که دلدردم آغاز شد. من درد زایمان را نچشیدهام، اما به گمانم باید چیزی شبیه به درد آن روزم باشد؛ شاید بیمورد نبود که به خاطر نبودن جا در بخش بیمارستان، در بلوک زایمان بستریام کردند. تا تشخیص دکتران، مبنی بر کیست تخمدان، مشخص شد، خیلی به خاطر ندارم چه گذشت؛ شبیه به رویاهایی که آدم دم بیداری میبیند. چند شبی را در بیمارستان، تحتنظر بستری بودم، تا تشخیص دادند، کیستم فعلا نیازی به عمل جراحی ندارد و باید تا دو ماه آینده تحتنظر دارویی باشد تا دوباره بعد از تکرار آزمایشها روشن شود که نیاز به جراحی دارد یا نه. برای درد این دوران نیز، چیزی غیر از مسکنهایی که آنقدر قوی نباشد که جلوی درد خطرناکی را که نشانۀ پیگیری این بیمای است بگیرد، چیزی تجویز نکردند. دلدرد گذشت اما هنوز گرفتگی عضلاتم پابرجا بود. تشخیص دادند که گرفتگی ربطی به کیست ندارد و باید جداگانه پیگیری شود. تشخیص ابتدایی دیسک گ, ...ادامه مطلب
یک بار نامجو گفته بود من بار دگر حافظم، بار دگر سعدی، باری نیما و بار دگر فروغ. کاری به دلیل نامجو برای گفتن این حرف ندارم. شاید حتی اگر به دلیل گفتن این حرف فکر کنم، خیلی هم نتوانم با این حرف همدل باشم.اما من دلیل خودم را برای گفتن این حرف دارم. امشب حزنی دارم، خمار صد شبهای که میگویم من بار دگر حافظم، بار دگر سعدی، من امشب بار دگر تمام شاعران این سرزمینم. بخوانید, ...ادامه مطلب
میخواهم کمی برایتان از چهرۀ امروزین دانشگاه تهران بگویم؛ و دقیقا چهرۀ آن. از خیابان انقلاب که بالا میآیی، سردر دانشگاه بسته است. از همان سال 98 است که بسته است. تنها روی ستونِ سردر، مهری قرمز رنگ از شهید سلیمانی با هشتگِ انتقام سخت دیده میشود. سردر را که رد میکنی به خیابان شانزده آذر میرسی که نخستین درب، دربِ حراست است. کیوسک کوچک حراست را تبدیل به کیوسک بزرگی کردهاند که جمعیتی دوبرابرِ آنچه را که قبلا جای میداد، میتواند جای دهد. کیوسک نو و تازه است و با آن میلههای سبزرنگِ زنگزدۀ درب حراست سازگاری ندارد. از در که وارد میشوی چندین تن تو را محاصره میکنند تا آشنایی و برادری خود را به آنان ثابت کنی؛ اما چهرۀ خود آنان آشنا نیست. من هیچ یک از تنهای کنونی حراست را نمیشناسم. حراست را که پشت سر میگذاری، وارد راهروی درب شانزده آذر میشوی و پس از آن وارد راهروی اصلی دانشگاه. بنرهایی را روی تیرهای چراغ برق دانشگاه آویزان کردهاند. روی این بنرها نوشته است: « یک تکه از خودت را نگه دار برای روزهایی که هیچکس را به جز خودت نداری.»، یا « بهترین آدمهای زندگی همانهایی هستند که وقتی کنارشان مینشینی چاییات سرد میشود و دلت گرم.» هنوز نمیدانی باید با این بنرها چه کار کنی و چرا جای این دست جملات در دانشگاه است که چهرهای تماماً ناآشنا، بدونِ پوشش حراست، تذکر پوشش و حجاب میدهد. اخیراً کسانی هستند که در دانشگاه تیکه و متلک هم میگویند. دور و اطراف را که نگاه میکنی دیگر نمیتوانی تشخیص دهی که کدام یک از تنهایی که میبینی، تنهای دانشگاهی هستند که بار دانشگاه را روی شانههای خود حمل میکنند. کتابخانۀ مرکزی را که رد میکنی، در میدان اصلی دانشگاه، موکبی برپاست که گاهی چای میدهد , ...ادامه مطلب
سیستم بدن من اینگونه بود: سوز پاییز آمده و نیامده، سرمایی شدید میخوردم و بعد آن سرما، مرا تا آخر پاییز واکسینیه میکرد. امسال بار سوم است که سرمایی شدید میخورم. تقریبا در هر ماه پاییز یک بار سرما خوردهام. سرمایی که نگذاشته است حداقل دو سه روزی، قدم از قدم بردارم. گویی ترمزی را که خود هر از چندگاهی باید بکشم و نمیکشم؛ بدنم میکشد. بدنم طبق معمول ضعفش را زودتر و بیشتر از خودم حس میکند و خودش، خودش را تنظیم میکند. گاهی گمان میکنم علیرغم بخشندگی و بیدریغی طبیعت، که میبخشد بیآنکه بخواهد هیچ چرتکهای بیندازد، طبیعت انتقامجو و کینهکش است؛ شاید در بخشیدنش چرتکه نیاندازد، اما حساب آنچه را به تو بخشیده است، میکشد. مانند زنی عاشق، حسود و کینهتوز، تکتک جزئیات تو را میپاید و حتی انتقام نگاهی را میگیرد که میتوانستی به او بکنی و دریغ کردی. این دورۀ زندگی من هم هرچه که باشد تمام میشود. دستِکم امیدوارم که تمام شود. نمیدانم محتوای دورۀ بعدی چه خواهد بود. اما این را میدانم که تنم انتقام این سالها را از من خواهد کشید. دیگر نمیتوانم بیش از این از آن فرار کنم. دورۀ بعدی زندگی من هرچه که باشد، احتمالا چیزی است در جهت تن و با درکی از جهان تنانه؛ چهبسا هم با درکی تنانه از جهان. بخوانید, ...ادامه مطلب
ای ماه بیا بیرونبیا نکن دلم رو خونتو لیلای منی و منم تو رو مجنونتو لیلای منی و منم تو رو مجنونهوا امشب چه تاریکهدلم مثل رشته باریکهبرو ای شب برو ای شبپسرکم از تو ترسانهبچهم کوچیکه والابچم خوشگله والاهالالالا هالا لا لاهالالالا هالا لا لازمین سرده، زمان سردهروی من از رنج و غم زردهخدایا زندگی آخرهمش رنج و همش دردهدر این دنیا غمی دارماز غم چشمه نمیدانممن هرشب تا سحر با توفرزندم عالمی دارم... بخوانید, ...ادامه مطلب
خاطرم هست که از دوران دبیرستان، دفترچههایی داشتهام. دفترچههای مینیاتوریِ بسیار کوچک با پانچهایی طرحدار. از آن پانچهایی که جای دایره، ردپا پانچ میکند. این دفترچهها مخصوص تصمیم است. تصمیماتی از آن دست که " از این تاریخ تا آن تاریخ دیگر فلان کار را انجام نمیدهم". این فلان کارها هم معمولا کارهایی اساسی نیست، بلکه بیشتر کارهایی جزئی است؛ مثل آنکه دیگر به فلان دوست زنگ نمیزنم، بلکه تنها پیام میدهم. هربار که بتوانم دربرابر میلم برای انجام آن کار غلبه کنم، یک ردپا را پانچ میکنم و بسته به دشواری انجام ندادن آن کار، به تعداد ردپاها جایزه تعیین میکنم. امسال، سال این دفترچهها بود. پارسال در همین ایام در اینجا نوشتم که نوعی بدبینیِ ماحصلِ تجارب تلخ در من خانه کرده است. این بود که در راستای مراقبتِ هرچه بیشتر از خودم، بیش از هرزمانی به این دفترچهها رجوع میکردم و تصمیمات سلبی برای زندگیم میگرفتم. نیاز به برآیند واقعی تواناییهایم داشتم؛ که اگر تصمیمی بگیرم و آن را حقیقتاً بخواهم تا کجا میتوانم آن را مراعات و مراقبت کنم و کجاست که به مرزهای خودم برمیخورم. ثمرۀ چنین نظارتی در کلیت آن، این بود که پایم را روی زمین بند میکرد.حالا که سال جدید آمده است، برگشتهام و دفترچههایم را نگاه میکنم. به ردپاهای کوتاه یا طولانیش. به اینکه این دفترچهها از کجا آمدند و از آن من شدند؟ چهبسا از آنجا که تصمیم گرفتم مراقبتی از خود کنم. اما هر مراقبتی گنجی را پیش میکشد. گنج درون من چه بود؟ چه چیزی نیاز به مراقبتی داشت؟ نیاز به آنکه در هرجایی به هر شکلی خرج نشود؟ شور و انرژی حیاتی بیپایان، یا آنچه دکتر آن را بیشفعالیِ درمان نشده مینامید. امسال بیش از هر سالی این ویژگی به چشمم آمد و توانست, ...ادامه مطلب
هر ساختنی برمبنای طبیعتی پای میگیرد. نامش را میخواهید بگذارید طبیعت، بگذارید بستر، بگذارید سنگبنا، تفاوتی نمیکند؛ هرچیزی برای آنکه ساخته شود نیازمند امری از پیشتدارکشده است؛ و همین از پیشتدارکدیدگی از ارادۀ ما سبقت میگیرد و بدل به نقطهای اساساً خارج از دسترس ما میشود. این یافت بیش از هر موضوعی، خودش را برای من در مسئلۀ دوست داشتن آشکار کرده است. چهبسا بارها در اینجا نوشته باشم که در روابط عاطفی، نسبت به یک مسئله همواره گیج و سرگردانم؛ آن نیز آن هنگام است که تمامی معیارها برآورده میشوند، اما گویی دل رضا نمیدهد. خصوصا درباب ازدواج و روابط طولانیمدت، مسئلۀ معیار خودش را بیشتر آشکار میکند؛ چه آنکه ازدواج امریست قانونی و شهری و به همین میزان به درک عرفی ما از ما معیار که همواره معیار را به مثابۀ امری بیرونی درمییابد، نزدیک است. در چنین نوع ارتباطی، ممکن است فرد پیشاروی ما تمامی معیارهای عرفی را برآورده کند؛ اعم از ویژگیهای ظاهری و باطنی، اما حس و عاطفۀ را آنقدری که باید برنیانگیزد. در این موقعیت توضیح دادنِ آنچه که کم است بسیار درونی و دشوار است. آنقدر که ممکن است این درگیری را برای ما پیش آورد که حق داریم بر اساس آنچه که کم است تصمیم بگیریم یا نه؛ چیزی را بسازیم یا خراب کنیم.من چندین باری در چنین موقعیتی گیر افتادهام؛ خواه در موقعیت طالب، خواه در موقعیت مطلوب. و مجبور بودم یا برای دیگری توضیح دهم که چرا نمیشود یا از دیگری توضیحی بطلبم که چرا نمیشود. البته من، آنجا که خودم درگیر بودم، این توضیح را از دیگری نخواستم. جایش تلاش کردم تا او را داشته باشم و در این راه از هر درستی و مکر و حیلهای فروگذار نکردم. گاهی از در صداقت وارد شدم و گاهی از در سیاست. اما هر دو, ...ادامه مطلب
هار شدهام. در هیچ دورانی از زندگیم چنین دربرابر خودم از خودم دفاع نکرده بودم و به خودم حق نداده بودم. این روزها هر آن چیزی را که تا کنون در خودم بد میدانستم به مثابۀ عنصری اصیل در خودم به رسمیت میشناسم و حاضرم به خودم و همگان بگویم: من همینم! همی, ...ادامه مطلب
من آدمها را دوست دارم. شاید در روزگاری که ما به سر میبریم دیگر چنین علاقهای مضحک به نظر برسد. اما من حقیقتاً آدمها را دوست دارم. نه برای هدفی. نه برای اینکه کسی را برای تفریح داشته باشم و دیگری را برای گفتگوی علمی، یکی را برای دردِ دل کردن و دیگر, ...ادامه مطلب
مادر من زن جوانیست. زنی جوان، قوی و بسیار زیبا. مادربزرگم تعریف میکرد که مادرم هشت ماهه به دنیا آمده. مادرم زود ازدواج کرده است و زود بچه آورده است. برای اینکه فرزند اولش نیز سر و سامان بگیرد زود است. و احتمالا زودتر از آنچه فکرش را بکند مادربزرگ , ...ادامه مطلب
در این روزها که هیچچیز زندگیم سر جای خود نیست، شاید تنها کار بهجایی که کردم دیدن فیلم تختی بود. عجیب انتخاب درستی بود., ...ادامه مطلب
بعد از چند روزی بیحالی رفتهم دکتر. میگوید مشکوک به کرونایی. داروهایی برایم نوشته با این گمان که شاید سرماخوردگی باشد و دفع شود و میگوید تا اینها تمام نشود، برایت تست نمینویسم. با دستانی سوراخ سوراخ که ماحصل پیدا نکردن رگهای دستم است به خا, ...ادامه مطلب